3/16/2007

six feet under

- چی بگم آخه؟...بنده خدا مادرم امسال یه هفته زودتر گندم سبز کرده بود و هفت سین چیده بود، نباید بهش میگفتن! تازه یه مهمونی هم به یه مناسبت الکی گرفتن واسم! همه تلاششون این بود که من نفهمم فقط چن روز دیگه زنده‌ام! همش سعی میکردن بهم خوش بگذره!...داشتم یه بار به این مسئله فکر میکردم الان که اینا هر کاری من بخوام میکنن تیریپ تام و جری سو استفاده بکنم! خیلی بده که بدونی فقط چن روز دیگه زنده‌ای!...میدونی؟ از این ناراحت نبودم که دارم چن روز دیگه میمیرم از این ناراحت بودم که این بنده خداها از این موضوع خبر دارن و همش سعی میکنن عادی برخورد کنن که مثلا من نفهم، یه بار خواستم بهشون بگم که میدونم، اما نتونستم! همینطوریش داشتن روزی جلو روم صد بار میمردن، فکرش رو بکن اگه میفهمیدن که خودمم فهمیدم چی میشد!
+ راستی چجوری تموم کردی؟
- تو خواب! همیشه دوست داشتم راحت بمیرم!
+ هنوزم به زندگی بعد از مرگ اعتقاد نداری؟
- نه! چون ما آدما جاودانیم! شایدم این فقط یه تصویره! اما هنوزم میگم زندگی بعد مرگ یعنی کشک، هر چی هست همینجاس و تا قبل مرگ!یه نگاهی به دور و برت بنداز! هیچ کاری نمیتونی بکنی، حتی نمیتونی از اینایی که اومدن سر قبرت سر و صدا میکنن بخوای ساکت شن! اَه جون مادراتون خفه شین سرم رفت!...اِ عزیز! الهی قربونت برم، به جون خودم میخواستم دور و بر قبرم که خلوت شد بیام بهت سر بزنم ! آخه تو چرا زحمت کشیدی؟ نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود...

1 comment:

Anonymous said...

happy new year any way!