2/08/2007

برگی از تاریخ

- فلان پیامبر رو یادته؟
+ کدومو؟
- همون فلان پیامبر رو بابا!
+ آها! خوب دیالوگش چیه؟
- هیچی اون داستانش رو یادته که واسه اینکه ثابت کنه پیامبریش رو یه مشت پرنده رو میکشه و له میکنه و قاطی پاتی میکنه جسدا رو بعد میذارشون رو قله چندتا کوه تا به اذن خدا دوباره زنده بشن و این صوبتا؟
+ خوب؟
- هیچی میخواستم بگم همش چرت و پرته!
+ ببین...
- واستا گوش کن بعد بگو! ببین ماجرا از اونجا شروع میشه که یه شب این بابا واسه اولین بار "گراس" میکشه و زرتی میخوابه و اونشب خواب میبینه به پیامبری برگزیده شده و این صوبتا! البته اون رفیقاش که بهش گراس داده بودن حرفش رو باور میکنن یا شایدم اسکلش میخواستن بکنن! خلاصه اینکه اونروزی هم که تصمیم میگیره پرنده ها رو بکشه گراس کشیده بود و میره یه مشت مرغ و خروس از کشاورزا میگیره خلاصه بعد که میره اینا ره میذاره نوک کوه ها خبری نمیشه و روایتی هست که همون رفیقاش میرن مرغا رو کباب میکنن و میخورن! جوجه کباب هم الان فاز میده ها! خلاصه خبری که نمیشه صاحبای مرغ و خروسا تا میخوره میزننش و خودش رفیقاشو از شهر میندازن بیرون! اون قضیه گردباد آتش و شکافتن رودخونه هم توهمی بیش نبوده و داستان اونجوری که واقعا بوده تو تاریخ ثبت نمیشه!
+ ببین باس همون اول حرفم رو میزدم درسته که رفیقمی اما نباید به اعتقادات من توهین کنی!
# حمید باز تو گرَس کشیدی و فکت گرم شد؟ اینقده ک.سشر نگو بابا... تو هم ک.س خلیا نشستی چرت و پرتای اینو گوش میکنی! این عادتشه وقتی میکشه گوزِ گوز میشه
- خلاصه اینا رو واست گفتم که بدونی اینی که میکشیم جنسش حقه از جنس همونیه که اون یارو پیامبره میکشید! هه هه هه هه f.uck you man

No comments: