12/21/2006

بی پلاکیهای نسل آفتاب

بارون میبارید ، همه خیس آب بودن
همیشه وقتی کارامون رو انجام میدادیم یه لیوان چای میخورد! با این تیریپش فاز میگرفتم
پلاکش رو درآورد و بوسید و آروم گفت تا تو با منی زمانه با من است
رو به ما کرد و گفت: جنگ تغییر کرده، دیگه جنگ سرِ خاک، ایدئولوژی و حتی منابع طبیعی نیست دیگه همه چی تحت کنترله، ژن انسانها،اطلاعات،احساسات حتی میدان جنگ، کسی هم که میدان جنگ رو در کنترل داره تاریخ رو کنترل میکنه!وقتی که میدان جنگ کاملا تحت کنترله جنگ به یه عادت تبدیل میشه! جنگ تغییر کرده...
گفتم: فرمانده تو واسه چی میجنگی؟
- بخاطر خاک!
- مگه نگقتی...
- بخاطر اون میجنگم! برام گفتن که اونا واسه خنده و تفریح کشتنش! حالا خونش تو این خاک جریان داره
رو به یکی از بچه‌ها که اون گوشه واسه خودش نشسته بود کرد و گفت: ببین پسر وقتی آدما امیدشون رو از دست میدن میمیرن یعنی تا وقتی که از نظر دکترا مرده حساب شن به یه کما میرن، فقط صرفا تو دنیا حضور دارن
اونم جواب داد: من امیدم رو از دست ندادم همه چیزم رو از دست دادم! اونروز وقتی حرفامون تموم شد داشت میرفت که دستم رو روی شونش گذاشتم و به سمت خودم برش گردوندم و لباش رو بوسیدم اونم ادامه داد، میدونستم اونا حرف دلش نیست!
- اینکه عالیه!
- نه بابا مگه فیلم هندیه! کاشکی اینطوری میشد!
- خیلی خوب، پس مثل کسایی که چیزی واسه از دست دادن ندارن بجنگ!
اسم پسره رو نمیدونستم یعنی اسم خیلیا رو نمیدونم! نامها مهم نیست آدما رو هم از رو قیافه و حرفاشون میشناسم، رو پلاکش نوشته بود: گر که بودم هر که بودم، گر که هستم هر که باشم
فرمانده از جاش بلند شد و پلاکش رو به میخی که رو دیوار سنگر بود آویزون کرد و گفت شماها هم پلاکاتون رو بذارین اینجا، مطمعناً کسی نخواهد بود که بندبال اجسادمون بیاد پس شاید بدرد بعدیها خوردن!
از جام بلند شدم و پلاکم رو آویزون کردم بقیه هم همینکارو کردن! اسلحه‌هامون تو دستمون بود و منتظر بودیم! تو فکر این بودم که بعد از من کی این پلاک رو برمیداره؟

2 comments:

Anonymous said...

baba axs bezar az hezar ta arajife falsafi ahtare . ba kalame kharab nakon een makane moghadaso baba joooooooooooon .

Anonymous said...

bebin to mayidoodie khodemoon hasti ya doosteshi? bodo bodo javab bede montazeramaaa.. zoood