1/28/2007
1/19/2007
سکوت برّهها
- میدونی چرا به گوسفند میگن گوسفند؟
+...
- چون میدونن که یه روزی آدما سرشون رو میبرن اما با این اوصاف سکوت میکنن و به زندگیشون ادامه میدن!
+ هممم؟
- نمیدونم، شاید واسه این سکوت میکنن که فهمیدن هدفشون از زندگی چیه! کاشکی ما آدما هم میدونستیم هدفمون از زندگی چیه
1/18/2007
سرباز آفتابی
1...
+خوب بگو ببینم چی شد یهو غیبت زد؟
-سر همون ماجرای داروسازی بود! بقول معروف آخر داستان با هم روبرو شدیم، میدونی که چقدر از هم متنفر بودیم! اسلحه کشیدیم رو هم اون بسمت من شلیک کرد اما خشابش خالی بود! ولی من هنوز گوله داشتم تو اسلحهام پلیسا هم داشت پیداشون میشد دیگه، یه تیر شلیک کردم به شونه خودم و بهش گفتم فرار کنه! خوب به همون اندازهای که ازش متنفر بودم دوستش هم داشتم! فرق ما تو همین بود...خلاصه جونم برات بگه که بعد این جریانا دیگه خواب و خوراک نداشتم و یه روز سر به بیابون گذاشتم و الی آخر
2...
-از ننه بابام خبری نداری؟
+ والا ننت بعدِ رفتنت دیگه شب و روز نداشت و داشت دیوونه میشد که بابات هوو آورد سرش بنده خدا ننتم دو ماه بعد دق کرد و مرد! باباتم یه دو سه سال بعد آلزایمر گرفت و یه روز همچین گم و گور شد که دیگه پیداش نکردیم، اون آخریا دیگه من رو هم نمیشناخت! زن باباهه هم همه چی رو بالا کشید و رفت خارج یه قرون هم به تِری نداد
3...
- اون که نیازی به ازث نداشت همون موقعش هم سگ تیلیاردری بود واسه خودش! ازش خبری نداری؟
+ چن وقت پیشا دیدمش دیگه واژه نهنگ واسه توصیفش مناسب نیست باس بریم تو اجداد نهنگا در دوره ژوراسیک دنبال یه اسم خوب واسش بگردیم!
- هممممممممم آخیییییش خدا
4...
- از اون چی؟ خبری نداری ازش؟
+ اونم یه مدتی نبود بعد که پیداش شد حال روزش رو باس میدیدی از زندگی افتاده بود! با یه مرده ازدواج کرد از اون عوضیا! چن سال بعدم ازش طلاق گرفت و با یه بچه دو ساله آواره و ویلون شد! ولی شیر زنیه بخدا یه تنه اون بچه رو بدندون کشید و با کلفتی و این صوبتا بزرگش کرد!
- تقاص همون بلاییه که سر من آورد!
+ نه مرد اشتباه نکن! اونم تو رو دوست داشته مطمئن باش اگه ازت متنفر بود نمیومد اسم تورو رو بچهاش بذاره که هر روز یاد تو بیفته تا نفرتش تازه بمونه!
- گور پدرش...مهم نیست
5...
+ گفتی اینهمه سال کجا بودی؟
- نگفتم!
+ خوب بگو
ـ چند سالی تو یه روستا بودم! خودم رو زده بودم به کر و لالی و واسه داهاتیا کار میکردم! جنگ که شد همه اهالی روستا رو کشتن و خونهها رو آتیش زدن فقط من و مراد که گلهها رو برده بودیم صحرا زنده موندیم! بعد این جریان رفتم سمت کویر و اونجا تو یه پمپ بنزین وسط بیابون در عوض غذا و جای خواب بهم کار داد یارو! آدم خوبی بود، چن وقت پیش مرد، منم گفتم برگردم دیگه!
6...
- کره خر تو داری قاشقای شیکری رو که تو چاییم میریزم رو میشمری؟
+ خوب راستشو بخوای الان جنگه و مردم واسه یه قاشق از این شیش قاشقی که ریختی تو چاییت همدیگه رو میکشن! خودتم که وضعیت این جنگ جدید رو میدونی! پایان تنها چیزیه که نداره!
- دهنت سرویس اصلا نخواستیم!
+ هی چرا ترش میکنی؟ شوخی کردم بابا بیا بشین...ای بابا کجا داری میری؟
- میرم جنگ! شنیدم پلاک مراد تو یه سنگری آویزونه! میخوام برم پیداش کنم و ببرمش بهمون ده!